کاروان

سمپات ( داستان کوتاه )

در تمام خانه ها ، بحث از فراری معروف شهراست که یکسال پیش به واسطه ارتباط صمیمانه با زندانبانان  و نگهبانان ،  در زندان را به رویش گشودند و فراری اش دادند . بنابه قول مردم در بیرون زندان آنقدر کمک دارد که حتی دم و دستگاه بالای زندان هم مطمئن است دوباره نخواهند توانست گیرش بیاورند  و از همینش بیشتر می ترسند . چون در یک روز می تواند شهری را با خود و افکارش یکی کند و درماندگی بیشتری نصیب آنان سازد . در رسانه ها جار می زنند : با وجود داشتن سمپات های قوی است که تابحال گرفتار نشده است و الا قدرت چندانی ندارد .

زن رادیو را می بندد و می خندد و در دفتر یادداشتش می نویسد :  " حتی پرنده ها هم برایش لانه می سازند "  و با صدای بلند تکرار می کند و به سوی پنجره می رود . شوهرش سربه سر او می گذارد و داد میزند : تو را چه به این بحث ها ؟ برو به غذای گربه ات برس و بعد شعری برایش بنویس !

 زن می نویسد : ............ و تمام خانه های شهر را گشته اند اما نتیجه ای جز خستگی برای ماموران نداشته است ......... تعدادی را به جرم همکاری در مخفی کردنش گرفته و حتی کشته اند اما  به خود او هنوز نرسیده اند .

زن گوشش از این حرف های روزمره که شبیه غیبت کردن شده ، پر است . پنجره را می گشاید و بدون اعتنا به هیاهوی همیشگی که باز هم عده ای را و..................

 غذایی  را که لای نایلون پیچیده  ، به پشت بام خانه همسایه روبرویی پرتاب می کند . حین باز شدن پنجره و صدای افتادن آذوقه غذا ، گربه ای سیاه که روی سینه اش لکه موی سفیدی دارد و به پاپیون می ماند ، دوان - دوان می آید و تا بتواند با دندانش نایلون را پاره کند زن با گفتن پیشتی  ، گربه را فراری می دهد . گربه نایلون را کشان - کشان با خود میبرد .

در اطاقک پشت بام همسایه روبرویی باز می شود و مردی بچه گربه را در آغوشش می گیرد و به قلبش می فشارد !

 

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:۳٧ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٤/٢٢

design by macromediax ; Powered by PersianBlog.ir